اول یک ام پی تری اینو میخوند:
در خزان زندگی مقدم سبز بهاران تو را لاله افشان، نقل پاشان کرده ایم. ای مسافر، ای غریب، ای آفتاب، کوچه های شام غیبت، غارهای فصل حیرت گشتهاند، جان خفته در ورای پردهها بیخبر صد مُهر غفلت خورده است، دست های خالی نسل فراق، پشت درها همچنان وامانده است. دستبند بندگی بر دست هاست، مرگ تدریجی به ما افتاده است. آنک ای آموزگار صبر و عشق، در پگاه روزی از این روزها، پرده را یک سو بزن، روح ها افسرده است، آرمان ها مرده است!
تک سوار دشت بیداری بیا!
آفتاب صبح پیروزی بیا!