نه به خاطر مکهاش
میخواهم نه کاری به زرق و برق هتل داشته باشم، نه بازارها نه حتی کعبه و مسجد النبی!
مدینه میخواهم
مدینة النبی...
.
.
چه اسم دردناکی...
دلم میخواهد کوچههای مدینه را
یکی یکی
بو بکشم
بوی یاس...
.
.
چه بوی دردناکی...
دلم میخواهد تمام خاک صحراهای اطراف مدینه را سرمه کنم و به صدای گریههای شبانهی علی -علیه السلام- گوش کنم
دلم میخواهد تمام اشکهایم را برای بانوی بینشان بریزم
بانویی که دوست دارم "مادر" صدایش کنم...
بعضی چیزها رو که میخونم، بی هوا این اشک ها سُر میخورن روی گونه هام...
شاید این وقتها باید سکوت کنم، مبادا ریا شود، مبادا فکر کنند چه دلِ پاکی و ال و بل... اما خودم که میدانم چیزی نیستم، این اشک ها از روسیاهی ست، از قرار گرفتن و حس کردنِ عظمتِ غربت شان...
از دردهایی که کشیدند و زخم هایی که خوردند اما ایمان شان آنقدر بزرگ بود که تاب آوردند برای وصل... و ما...
وقتی اسم بانو می آید، برای مادر خواندنش مستأصل
میشوم، نمیدانم، اما همین است که همیشه حسودی ام شده به سادات، که راحت میتوانند مادر بخوانندش و مثل منی اینطور حیران...
ببخش... دلم را پر دادی مدینه، این کبوتر پرشکسته دارد بال بال میزند، بالِ شکسته درد دارد خب...
اینها را نوشت بلکه آرام شود کمی...
دعا میکنم، مدینه قسمت ت شود، تنها... بروی برای خودت، بی بازار و هیچی... بروی و غربت را حس کنی... برای پرهای شکسته هم دعا کنی...
فوق العاده اس.گمون نمیکنم هیچ گوشه از زمین بشه به راحتی اون تصویرا رو دید.و صدای آدمایی که هنوز هستن.و آدمایی که در اوج بودن انکارشون میکنن.و تو به خودت میپیچی و میترسی و...کاری به جز اشک ریختن باقی نمیمونه