روزي بود، روزگاري بود، يك استاد ادبيات فارسي بود كه گفت: "هر كسي يك داستان تخيلي بنويسه، ورداره بياره، تا ميتونه تا چهار نمره بگيره".
همان موقع بود كه آن دانشجوهايي كه آرزوي شاگرد اوّل شدن را در سر ميپروراندند، مثل گرگهاي گرسنه به اين چهار نمره چشم دوختند. خوب من هم بدم نميآمد آن چهار نمره را بگيرم، ولي يك چيزي بود، شايد يك مشكل، آخر من فكر ميكنم تخيل اين نيست كه تو يك دفعه به سرت بزند و يك چيزهايي بگويي كه حتي خودت هم نفهمي كه چه بودند، مثلا به آسمان بگويي مزرع سبر فلك، يا اين كه فرسنگها در اعماق زمين فرو بروي يا...، به نظر من تخيل در طنز است، در اين كه آن وَرِ چيزها را ببيني، ذهنت را بچرخاني ببري آن ور و زواياي مخفي و احياناً خندهدار چيزها را ببيني، اصلاً براي همين است كه ما نميتوانيم با هم بخنديم و به هم ميخنديم، چون وقتي يكي از ما بر ميگردد، ما آن وَرَش را ميبينيم، همان زواياي خندهدارش را، و به آنها ميخنديم.
من يك بار يك چيزي براي رفع اين مشكل به ذهنم زد كه شايد در جشنوارهي خوارزميِ سال آينده به نمايش بگذارمش، اين كه ما بياييم از دوتا آينه استفاده كنيم، يكي را جلوي خودمان بگذاريم و اون يكي را پشت سَرِمان، بعد بعد دسته جمعي بين اين دوتا آينه بايستيم و آن وَرِ خودمان و ديگران را ببينيم و با هم بخنديم.
0 Comments