از وقتي كه آمدهام دانشگاه احساس ميكنم قلبم جور ديگري در سينهام ميتپد و كمي هم بزرگتر به نظر ميرسد، احساس ميكنم قبلاً حبابي دور قلبم را گرفته بود و شكست نور، همان پديدهاي كه رنگين كمان را بوجود ميآورد و ماهي قرمزِ كوچكِ حوض را از دست گربهي مكار نجات ميدهد، باعث ميشد كه قلبم كوچكتر به نظر برسد، شايد وجود اين حباب به خاطر آن بود كه دستِ ذهنِ كثيف من به ماهيِ كوچكِ حوضِ سينهام نرسد.
حالا نميدانم، يا ذهنم ديگر آنقدرها كثيف نيست كه احتياجي به آن حباب باشد، و يا آنكه ذهنم آنقدر مكار شده است، كه ميداند چون حبابي و جود دارد و شكست نوري، براي اين كه ماهي قرمز حوض سينه را در چنگ بگيرد، بايد دستش را كمي آن وَر تر بيندازد، نه آنجايي كه فكر ميكند ماهي آنجاست.
اين طوري همهي كساني كه از بيرون نگاه ميكنند هم فكر ميكنند كه قصد گربهي ما چيزي جز ماهي كوچولوست و فقط ماهي كه از داخل حباب دارد صحنه را ميبيند ميفهمد جريان چيست، ولي هرچه فرياد ميزند، همه ميگويند: "بابا جو گير نشو [جو گير نشو در اينجا يعني امُّل بازي در نيار!] گربه دارد دستش را آن ور تر در آب فرو ميكند، با تو كه كاري ندارد."
شايد اين اثر دانشگاه باشد كه گربههاي درون سَرها را با هوش ميكند، تا ماهيها گرفتار شوند، حبابها بتركند و قلبها بزرگتر به نظر برسند. شايد دانشگاه همان جايي است كه نبايد اين سخن گربه را باور كرد كه ميگويد: "نه، اين از اونها نيست كه!"
قصد گربه ماهي گيري است، حتي اگر به نظر برسد فقط ميخواهد دستي به آب بزند!
0 Comments